سرزمین ایران با تاریخ و تمدن کهن خود ؛ پستی و بلندی های فراوانی را پشت سر گذاشته است و در این میان آزادیخواهانی به قیام برخاسته اند که باید یاد و خاطره آنها یرای همیشه زنده بماند و شایسته است که در مورد این شخصیتهای تاریخی و سالهای مبارزه آنها تحقیقات بیشتری صورت گیرد هر چند مورخان بزرگی نظیر سعید نفیسی و دکتر باستانی پاریزی در مورد بابک مطالب متعددی آورده اند . اما نیاز به توجه و تحقیق بیشتری در این زمینه وجود دارد . در مورد بابک اما همین قدر کافی است که گفته شود بابک کسی بود که به مدت 22 سال با خلفای عباسی جنگید و اجازه نداد که پای آنها به منطقه شمال غرب ایران باز شود .
حال زندگی نامه بابک خرمدین دلاور آذربایجان
بابک فرزند مرداس در منطقه آذربایجان به دنیا آمد و از همان ابتدای کودکی نشانههای نبوغ و دلاوری را از خود نمایان ساخت. وی رسم آزادگی و عیاری را افزون تر از نوجوانان روزگار خود آموخت تا واقعه ای را تاریخ رقم زند که همواره جاودان خواهد ماند .
باید خاطر نشان ساخت که دورانی که بابک در آن میزیست، از دوره های پر تلاطم تاریخ ایران بوده است دوره ای که آکنده از حیله، کینه و ستم بود. دوره ای که در اثر حاکمیت ستمگرانه خلفای عباسی در بغداد از یک سو و ستم اشراف و خوانین محلی، از سوی دیگر ؛ تودههای مردم در سختی و فشار کمرشکنی قرار داشتند.
هر چند در طی بیش از دو قرنی که اعراب بر ایران تسلط یافتند و تا اواخر سده دوم هجری، قیامهای مردمی بزرگ و البته ناموفقی از جانب کسانی چون «ابومسلم خراسانی»، «سنباد»، «حمزه بن آورک» و «استاد سیس» صورت گرفته بود اما این قیامهای پراکنده راه به جایی نبرد و همچنان ظلمهای خلفای اموی و عباسی وقیحانه و بی رحمانه ادامه داشت و همه قیامهای ایرانیان ستمدیده و تحقیر شده نافرجام باقی ماند .
ناامیدی تمام اقوام فلات ایران را دربر گرفته بود شدت ظلم و تبعیض حاکم بر جامعه به حدی بود که دهقانان و پیشهوران در تنگنا قرار داشتند و در چنین شرایط اسفباری بود که مردم نواحی شمال غرب ایران که بیش از پیش در معرض ظلم و تعدی مأمون و معتصم این دو خلیفه دزدمنش عباسی قرار داشتند. به اطراف آتشی گرد آمدند که جاویدان فرزند شهرک، آن را بر فراز کوهستانهای «اردبیل» (اورتابئل) برافروخته بود. و این سببی شد که بابک خرمدین نیز به حلقه این مبارزان بپیوندد .
بابک پس از مرگ " جاویدان" در سال 200 هجری قمری جانشین وی شد و این نقطه عطفی در تاریخ ایران و خاورمیانه بود چون برخی مورخان را اعتقاد بر این است که همین آغاز پیشوایی «بابک خرمدین» بر پیروان «جاویدان» تاریخ منطقه را در مسیری دیگر قرار داد. عظمت اندیشه، مردانگی بی بدیل، صداقت بیان، قدرت اراده و نیرومندی جسم او پیروان «جاوید» را به گونهای متحول کرد که بیشتر اقوام ساکن نواحی شمال و غرب و سایر اقوام ساکن در فلات ایران و حتی قفقاز و سرزمین روم به این جنبش آزادیخواهی پیوستند و اتحاد این گروهها باعث شد به مدت چند دهه خواب راحت را از چشم خلفای ستمکار عباسی سلب کرده و آسایش را از کاخ های آنان بگیرد . و زمینه سقوط عباسیان را فراهم آورد . و تاثیر چنین تحولاتی در تاریخ منطقه خاورمیانه بخوبی روشن است.
تاثیری که بابک بر سایر ملل داشته است :
آوازه دلیری های و رشادت های بابک و یارانش فراتر از منطقه رفت و سب شد ماجرای قیام خرمدینان در قالب افسانههایی سحرانگیز از شبه قاره هند تا قلمرو رومیان و از جزیره العرب تا سرزمین اسلاوها نیز گسترش یابد . هر چند فرجام بابک بدلیل خیانت عده ای چون افشین بسیار تکان دهنده و تلخ بوده است اما باید بخاطر آورد که وی در اوج شرف و مردانگی ، جان خود را همچون همرزمان دیگر خود برای اعتلاء و شرف ایران فدا کرد .
تاثر انگیز است که ایران آنقدر که از جانب خیانتکاران خودی آسیب دیده است توسط دشمن خارجی مورد تهدید واقع نشده است و نمونه آن ماجرای افشین است که به رغم ایرانی بودن، برای کسب قدرت و مقام ؛ ذلت خدمت معتصم خلیفه سفاک و ظالم عباسی را به جان پذیرفت و برای خوش خدمتی به خلیفه و تسلط بر خراسان ؛ با خدعه و نیرنگ بابک را اسیر کرد و او را از اوج کوهستانهای پر افتخار بذ به قصرهای پر از نیرنگ بغداد روانه کرد. آنگاه به دستور معتصم، در حضور درباریان و خود خلیفه، به ترتیب دستها و پاهای بابک را از تن جدا کردندو او را مثله کردند تا جان سپرد .
می گویند که بابک پس از قطع دست راستش با دست چپ خون دست راست را بر چهره خود مالید و تمام صورتش را گلگون از خون کرد. معتصم میپرسد، دلیل این کار چیست؟ بابک پاسخی داد که بعد از 1200 سال هنوز استدلال محکم مردی و مردانگی و آزادی و آزادگی است. من با خون، سیمای خود را سرخ کردم تا فکر نکنی که ترس از مرگ، باعث شده که رنگ صورتم زرد شود. و عجیب اینکه این داستان مرا به یاد حلاج می اندازد که او هم در عرصه خود تمام بود و جرمش این بود که اصرار هویدا می کرد !
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست عالمی داریم در کنج ملال خویشتن سایهی دولت همه ارزانی نودولتان من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک او جمال جمع جوید در زوال خویشتن خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن آسمان گو از هلال ابرو چه میتابی که ما رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن |
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت
شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید
تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامیها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل
ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن
خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی
تا که نامت نبرد در افق نامیها
زندگی چون جمله هایی بود بی پایان
سربهای داغ
نقطه ای در انتهای
سطرهایی مختصر بودند .
قلبها با قلبها نا آشنایی داشت
دستها با دستها
بیگانه تر بودند
در شبی سنگین و طو لانی کورمال گرچه یاران در سفر بو دند سخت از هم بی خبر بودند
از دورویی های بی پروا وز نگاه سرد گستاخانه بی شرم این و آن
آن و این در آتش عصیان و خشمی شعله ور بودند
نی امیدی نه نویدی
نه به سر شوری نه در دل اشتیاقی بود . لبان رازداران
در خطر بودند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس عاشقانه_-_-_-_-_-_-_-_-_-
اگه گفتی امروز چه روزیه ؟…بگو دیگه!…زیاد فکر نکن!….امروز همون روزیه که دلم برات تنگ شده!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس عاشقانه_-_-_-_-_-_-_-_-_-
یافتن ملیون ها دوست معجزه نیست . معجزه تویی که بین ملیون ها دوست تکی!!!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس عاشقانه_-_-_-_-_-_-_-_-_-
تقدیم به کسی که در کنارم نیست ولی حس بودنش به من شوق زندگی می دهد!
-_-_-_-_-_-_-_-_-_اس ام اس عاشقانه_-_-_-_-_-_-_-_-_-
چه ساده بودم وقتی می پنداشتم ترکیدن بادکنک آبی ام ناگوار ترین حادثه ی عالم است!!!
زندگی گل زردی است به نام غم
فریاد سیاهی است به نام آه
رشته کوهی است به نام آرزو
و رودخانه ای است به نام عشق
که به دریای صفا می ریزد
زندگی یعنی عشق، محبت، امید و آرزو
که در آخر به بیابانی به نام وداع منتهی می شود
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی جیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام
شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر
پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام
از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار
کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام
دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس
من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام
تنها نه حسرتم غم هجران یار بود
از روزگار سفله دو چندان کشیده ام
بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو
بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام
دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف
وین یکطرف که منت دونان کشیده ام
ای تا سحر به علت دندان نخفته شب
با من بگوی قصه که دندان کشیده ام
جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم
افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام
از سرکشی طبع بلند است شهریار
پای قناعتی که به دامان کشیده ام
· دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
· اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است
· اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است
· وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم
· hگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری
دکتر علی شریعتی